سفارش تبلیغ
صبا ویژن

علی داودی
 
لینک دوستان
پیوندهای روزانه

 

شاهدان 14 خرداد 68 روایت‌های عجیب و زیبایی از بزرگی این روز دارند. روایت‌هایی که هر سال با نزدیک شدن به ایام ارتحال و در خلال گفتگوهای تصویری یا مکتوب می توان خواند و شنید و دید. فیلم‌هایی که از این روز از خیابان‌های تهران وجود دارد به خوبی نشان دهنده عظمت حضور مردم در گرامیداشت رهبر بزرگ خود است.

به گزارش تابناک، یکی از ماندگار ترین این تصاویر بخشی از کتاب «ارمیا» نوشته رضا امیر خانی است که در فصل پایانی این رمان به توصیف ایام ارتحال و خاکسپاری حضرت امام (ره) می پردازد. رضا امیر خانی که خود در این مراسم حضور داشته در روالیتی زیبا و شنیدنی تصاویری که در آن روز در ذهن خود ثبت کرده بود را به روی کاغذ آورده است. آنچه در زیر می خوانید بخش‌هایی از فصل پایانی رمان «ارمیا» نوشته رضا امیر خانی است.
جنازه امام شب تا صیح در مصلا بود. قرار بود صبح بعد از خواند نماز میت برای تدفین، جنازه را به بهشت زهرا ببرند. امام تنها نبود. دور تا دور جنازه‌اش هزاران عاشق روی خاک‌های مصلای تهران نشسته بودند. بعضی‌ها شمع اورده بودند. شمع‌ها خاصیتی غیر از روشنایی داشتند. خاصیتی غریب که زمین را مثل آسمان می کرد. زمین مصلا با شمع های روشنش، آسمان‌تر از آسمان با ستاره‌های تکراری‌اش بود.
امام رفت. سیل انسان‌ها به سمت بهشت زهرا در حرکت بودند. جمعیت از در و دیوار می جوشید. آن قدر تعداد آدم‌ها زیاد بود که از هر طیف و گروهی می شد نمونه‌ای پیدا کرد. زن‌ها، مردها و بچه‌ها، همه و همه به سمت بهشت زهرا می رفتند؛ هر کس با هر وسیله‌ای که داشت. در وانت‌ها و کامیون‌ها آن قدر آدم سوار شده بود که از آنه‌ها فقط یک حجم انسانی در حال حرکت پیدا بود. از اندازه‌ی این حجم انسانی معلوم می شد که وسیله‌ی نقلیه، اتومبیل سواری است یا وانت است و یا کامیونت. البته این حجم انسانی با همان سرعتی جلو می رفت که سایر آدم‌ها پیاده می رفتند. قیافه‌ها متنوع بودند. از هر قماش و دسته‌ای.

زنی با چادر مشکی که لکه‌های قهوه‌ای خاک روی چادرش مشخص بود. جوانی که هنوز مو به صورت نداشت. با پیراهنی مشکی و شالی سبز و شالی سبز. پیرمردی که به یک دستش عصا بود و با دست دیگرش به سختی عکس امام را بالا گرفته بود. کودکی کوچک که انگار پدر و مادرش را گم کرده بود، بی خیال و بدون توجه به جمعیت، و جمعیت هم بی توجه نسبت به او. کودک می خندید و در عرض جمعیت راه می رفت. سه چهار جوان با لباس سرباز. سرباز اولی به سرباز دومی چیزی گفت و خندید. دومی جوابش را نداد. خیره نگاه می کرد. مردی روی ویل‌چیر نشسته بود.

احتمالا از جان‌بازان جنگ بود. ضجه می زد. انگار نه انگار که این همه آدم او را نگاه می کنند. انگارنه‌انگار که سرباز دومی هم او را نگاه می کند. پیرزنی چادر نمازش را به کمرش گره زده بود. به ترکی و بلند بلند چیزی را فریاد می زد و می رفت. لحنش به دعوا می زد. مردی بلند قامت و موقر، حدودا پنجاه ساله، کت و شلوار سیاه، پیراهن تمیز سفید، کروات سیاه، دست در دست زنش که مانتوی سیاه پوشیده بود؛ زنش عینک آفتابی زده بود. مانتوی سیاه زن، گلی شده بود. چند مرد نزدیک به سی سال، پیرمردی هم با آن‌ها بود. از بقیه تند‌تر راه می رفتند. دست هم را گرفته بودند و می دویدند. انگار تلو تلو می خوردند. دوتاشان لباس فرم سپاه پوشیده بودند. همه شان دور گردن چفیه انداخته بودند. مردی جوان با هم‌سر و کودکش. کودک می خندید و منتظر نگاه محبت آمیز پدر و مادر بود. اما پدر و مادر حتا برای خنده کودک هم می گریستند.

یک هواپیمای سم‌پاشی در مخزنش آب ریخته بود و روی خیابان‌های پهنِ منتهی به بهشت زهرا آب می پاشید. این یکی را خیلی‌ها با دست نشان می دادند. قیافه‌ها غریب بود. نوعی بهت در چهرها بود که جلوِ نمایش اندوه را گرفته بود. با خودش حرف می زدند. بعضی‌ها هم ساکت می دویدند. خیلی‌ها انگار جلو با کسی قرار داشته باشند، می دویدند. وقتی تنه‌شان به تنه جلویی می خورد، جلویی به آن‌ها راه می داد. می دانستند بعضی عجله بیش‌تری دارند. جوانی به سرش گِل زده بود. رنگ قهوه‌ای روشن روی موهای سیاه. بعضی‌ها پرچم و کتل‌های محرم را به دست گرفته بودند. سیاه و سبز و قرمز. سرو صداها زیاد بود. یکی از پشت بلندگوی ماشین دولتی شعار می داد. کسی حال نداشت جواب بدهد. شعار عینیت یافته بود. هیچ کس به حرف دیگری گوش نمی داد.
-ایران دربه‌در شده، بسیجی بی پدر شده.
-امام رفت.
-آقا حالا چی می شود؟ کسی می آید رو کار؟نظام چی می شود؟
-خدا بزرگ است. این انقلاب نمی خورد زمین.
-خدا خودش نگه دارد.
-هیچ کس نمی تواند جای امام را بگیرد.
-ما هرچه داشتیم از امام داشتیم.
-عزا عزا است امروز، روز عزاست امروز، خمینی بت‌شکن پیش خداست امروز، مهدی صاحب زمان صاحب عزاست امروز.
-آقا کوچولو، بابا مامانت کجا هستند؟ برو دستشان را بگیر.
-بابام شهید شده آقا! من خودم بزرگم.
-خمینی من سه تا پسر داده بودم برات. حالا کجا رفتی؟خمینی من را هم با خودت ببر.
-بی پدر شدیم. من بابام پانزده خردادی بود. الان 68. ان موقع 42 بوده. 25 سال. من هم 25 سالم است. من بابام را ندیده بودم. مردُو! تو این مدت من به همه می گفتم، من بابا دارم. حالا بابای من هم مرده، دوباره!
-آی آقا مُوا....
حرفش را خورد. پای مصنوعی جتن‌بازی جدا شده بود. جوانی کمک کرد تا از میان جمعیت پا را بردارند.
-آقا این اطراف، دور همین بهشت زهرا که آقا را خاک می کنند، الان آدم بیاید زمین بخرد. بعدا کافه بزند و رستوران و چه می دانم...بازار. این‌جا زیارتی می شود عزیز دلم. این‌جا گنبد و بارگاه درست می کنند. حالا ببین. همین زمین‌های شخم خورده، حالا می شود خدا تومن.
کسی که کنارش بود حتی سری هم تکان نداد.
-یک دقیقه بایست. بگذار من اینو بکشم کنار. دِ بابا صبر کن. مذهب داشته باش. غش کرده. بایست!
-آی امام. من نمی گذارم خاکت کنند. امام نمرده. امام نمی میرد بی...!
از دهان جوان غش کرده کف می ریخت.
-یا ایتها النفس المطمئنه. ارجعی الی ربک راضیه مرضیه...
لند کروز سپاه که از بلند گویش صدای قرآن می آمد، به سختی عبور کرد.
-خودت گذاشتی رفتی، نگفتی چه بر سر ما می آید؟

[ سه شنبه 92/3/14 ] [ 3:55 عصر ] [ علی داودی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 53
بازدید دیروز: 542
کل بازدیدها: 1639454