پروندههای تجاوز به عنف همیشه پروندههای آزاردهنده و بسیار تلخی است. من به عنوان قاضی رسیدگیکننده به این نوع پروندهها معتقدم این جرم بسیار تلختر و آزاردهندهتر از قتل است.
یکی از پروندههایی که همیشه در ذهنم میماند و به خاطر شنیع بودن آن هرگز فراموشش نمیکنم، پرونده تعرض به دختر جوانی است که عاشق پسری به نام بهروز شده بود.
این دختر که نیلوفر نام داشت، وقتی با بهروز دوست شد به تصور اینکه مرد رویاهایش را پیدا کرده است، تصمیم گرفت به پیشنهاد پسر با او ازدواج کند. دختر سادهلوح که تصور میکرد بهروز هم مانند او بسیار صادق است، به حرف وی اعتماد کرد و زمانی که بهروز به او پیشنهاد داد تا به خانهاش برود و با پدر و مادرش آشنا شود، قبول کرد. در حالی که نقشه شوم پسر جوان بعد از ورود نیلوفر به خانه عملی شد و این دختر را گرفتار عذابی دائمی کرد.
وقتی این دختر به دادگاه آمد تا شکایتش را توضیح دهد من که خود فرزند دارم، دگرگون شدم. دختر بیچاره بعد از اینکه با بهروز به خانه او رفته، متوجه شده بود پدر و مادر او در خانه نیستند و او دروغ گفته است که قصد دارد والدینش را با وی آشنا کند. زمانی که دختر تصمیم به فرار گرفت بهروز دختر ریزنقش را محکم گرفت و او را متوقف کرد و به داخل خانه راند. او سپس به همراه 2 برادر معتادش این دختر را مورد تعرض قرار داد. آنها منتظر برادر دیگر ماندند.
برادر سوم بهروز وقتی وارد خانه شد و وضعیت دختر بیچاره را دید، از سر دلسوزی او را سوار بر ماشین کرد و مقداری پول به او داد و بعداز او خواست هرچه سریعتر محل را ترک کند.
این شرایط برای نیلوفر آنقدر وحشتناک بود و دختر بیچاره آنقدر آسیب دیده بود که بعد از 2 روز بستری شدن در بیمارستان توانسته بود به دادگاه بیاید.
من و همکارانم علاوه بر شنیدن شکایت نیلوفر و توضیحی که درباره روز حادثه داد، گزارش پزشکان بیمارستانی را که او در آن بستری بود نیز خواندیم و به عمق فاجعه پی بردیم. سپس دستور بازداشت بهروز و برادرانش صادر شد. پسران جوان که خود میدانستند چه کردهاند و احتمال دارد بازداشت شوند خود را مخفی کرده بودند. اما بعد از چندین ماه جستجو توسط ماموران شناسایی و بازداشت شدند.
پسران جوان در بازجوییهای اولیه اعتراف کردند نیلوفر را مورد تعرض قرار دادند. فقط یکی از آنها بود که میگفت درباره این ماجرا چیزی به خاطر نمیآورد و کسی را مورد آزار قرار نداده است.
متهمان زمانی که به دادگاه منتقل شدند، گفتند این کار را نکردهاند و دختر جوان به آنها تهمت میزند. گفتار و حالت چهره این پسران میتوانست نشان دهد هیچکدام واقعیت را نمیگویند و حتی جوانی که به نیلوفر کمک کرده بود هم سعی داشت برادرانش را نجات دهد و وجود این دختر را در خانهشان منکر میشد. تا اینکه بهروز در مواجهه با نیلوفر، جملهای را به زبان آورد که همه چیز را لو داد. او که میگفت در مورد نیلوفر چیزی نمیداند و اصلا او را نمیشناسد، وقتی که نیلوفر گفت او را گرسنه نگه داشتند عصبانی شد و گفت مگر در راه برایت شام نخریدم؟
این جمله واقعیت را برملا کرد و در نهایت پسر جوان مجبور به اعتراف شد. او گفت چون میدانست نیلوفر دختر بسیار سادهای است، اصلا تصور نمیکرد او شکایت کند.
بهروز بالاخره در اعترافاتش گفت: نیلوفر خیلی زود حرفهای من را باور کرد و گفت حاضر است با من ازدواج کند. وقتی که دیدم اینطور است تصمیم گرفتم او را مورد آزار قرار دهم و چون برادرانم هم بودند آنها هم او را مورد آزار قرار دادند.
2 تا از برادران با توجه به اثبات موضوع به اعدام محکوم شدند، اما نیلوفر هرگز نتوانست این موضوع را فراموش کند و دخترک برای درمان نزد روانپزشک رفت.
این سادگی و زودباوری دختران همیشه آنها را تحت تاثیر قرار میدهد و گاهی حوادث تلخی را برای آنها رقم میزند.
غلامرضا بومی،قاضی دادگاه کیفری استان تهران