انسانها به طور ذاتی دوست دارند که زندگیشان همیشه به دقت طراحی شود مثلاً یک شغل خوب و موفق، روابطی هماهنگ و بادوام و زندگی امن و راحت داشته باشند. ما زندگی میخواهیم که همیشه بتوانیم احساسات و عواطف خود را تحت کنترل داشته باشیم. دوست داریم زندگیمان متعادل و همراه با آرامش باشد. به همین دلیل است که وقتی موقعیتهای غیرقابلپیشبینی به طور ناگهانی برنامههایی که به دقت طراحی کردهایم را برهم میزند، نمیدانیم چه باید بکنیم. معمولاً واکنشی منفی خواهیم داشت. خیلی وقتها این موانع را علائم هشداری که توسط خداوند برایمان فرستاده میشود تا از گرفتن تصمیمات نادرست و رفتن به راه اشتباه جلوگیری کنیم، نمیبینیم.
میبینید؟ خداوند به ما اراده و اختیار داده است تا هر طور که دوست داریم زندگی کنیم، اما با مسئولیتی که مکلف میکند زندگیمان را در جهت شکوه و جلال بیشتر خداوند پیش ببریم. بااینحال در اکثر مواقع بدون توجه به هدفی که خداوند برای ما تدارک دیده است، هر طور که دوست داریم زندگی میکنیم. همیشه بر چیزهایی که میخواهیم اصرار میورزیم و اگر آن را به دست نیاوریم، خدا را زیر سوال میبریم. ادعا میکنیم که خدا عادل نیست و همیشه میخواهد اول رنج بکشیم و فطرتمان را ثابت کنیم. اما در آخر بعد از همه آن عذابها و سختیها، میفهمیم که خداوند دلایل خود را دارد و دلایل او همیشه به صلاح ماست.
من چنین تجربهای داشتم، تجربهای که به خاطر آن و رابطه مصیبتبارم خدا را زیر سوال بردم. من زنی شاغل هستم و زندگیم به آرامی و با برنامه پیش میرفت. با مردی که چون از نظر مالی کاملاً باثبات بود و خوب با هم راه میآمدیم، باور داشتم که سرنوشت من است یک رابطه عاشقانه داشتم. حتی برنامه ازدواج هم داشتیم. اما از بازی روزگار او برای ماموریت کاری مجبور به رفتن به کشوری خارجی شد و همانجا ماندگار شد. به نظر میآمد خدا روزگار را بر علیه من میچرخاند. با تصور اینکه او هیچوقت راضی نخواهد شد، از سر ناچاری تصمیم گرفتم با او رابطهام را تمام کنم. اما در کمال تعجب دیدم که او هم قبول کرد. مجبور بودم سر تصمیمم بایستم. باید میگذشتم و زندگیم را پیش میبردم. این تجربهای بود که به من ثابت کرد نباید هیچوقت در عصبانیت و ناچاری تصمیم بگیرم. اما فرصت پشیمانی نبود چون تصمیم خودم بود. روزها و شبها به درگاه خدا دعا میکردم و از او میخواستم که مداخله کند و اوضاع را برایم درست کند. در قلبم ترس و شک ریشه دوانده بود. بعد از این چه بر سرم میآمد؟ اما خدا ساکت بود. دو هفته تمام افسرده و بدبخت بودم. فقط با خواندن قرآن و دعا بود که کمی قدرت پیدا میکردم. گاهیاوقات نیمهشب بخاطر ترس از تنها ماندن و تنها مردن لرزان از خواب میپریدم. آن روزها زمانی بود که تیرگی همه نگاه و فکر من را گرفته بود. از تنها زندگی کردن، از اینکه هیچ مردی دوستم نداشته باشد، میترسیدم. زمان برای من خیلی زود میگذشت. روزی با آیهای در قرآن مواجه شدن که باعث شد بفهمم خداوند هیچوقت هیچکس را در زمان درد و اندوه به حال خود رها نمیکند. فقط باید همه چیز را به خدا بسپارید و خواهید دید که بارتان را سبکتر میکند. این دقیقاً همان اطمینانخاطری بود که به دنبال آن بودم. این پاسخ همه شکها و تردیدهایم بود. مطمئناً اگر قدرت تحمل آن را نداشتم خداوند هیچوقت این درد را نصیب من نمیکرد.
خداوند اگر عشقی برای جایگزین کردن نداشته باشد، هیچوقت اجازه نمیدهد عشقی را از دست بدهم. وقتی بالاخره این خقیقت را پذیرفتم که بین من و آن مرد هیچ چیز دیگری باقی نمانده است، به این عقیده رسیدم. این زمانی بود که تصمیم گرفتم همه چیز را به خدا واگذار کنم تا من را با معجزات خود غافلگیر کند. این همان زمانی بود که به این نتیجه رسیدم که خدا برنامههای بیشتری برای من دارد. بعد از آن بود که روحم تازه شد و دیگر از ترس و شک و تردید رنج نمیبردم. وقتی فردی مردد باشد، هیچوقت نمیتواند به آرامش برسد. اما وقتی تصمیم میگیرد که ترس و تردید خود را رها کند، کمکم اطمینان پیدا میکند و درهای فرصتهای جدید را به سمت خود باز میکند. من بالاخره این واقعیت که آن مرد دیگر هیچوقت برنمیگشت و من باید با این مسئله کنار بیایم و آن را فراموش کنم را قبول کردم. من این فرصت را که خدا اراده کرده بود به هر دلیلی برای من اتفاق بیفتد را قبول کردم. آن دلایل ممکن است برای من مشخص نباشند اما میدانستم که زمانی خواهد رسید که بتوانم قدردان آن تجربه دردناک باشم. به همین ترتیب بود که زندگی من سپری شد، با ذوقی تازه عشق به کارم را دوباره به دست آوردم. به خاطر این دیدگاههای تازه توانستم خیلی زود او را فراموش کنم. دیگر آماده بودم که با آدمهای جدیدی آشنا شوم که ممکن بود دوستشان داشته باشم.
اما خداوند هیچوقت به شما نمیگوید که کدامیک از آن افرادی که با آنها آشنا میشوید بالاخره بخشی از زندگی شما خواهند شد. گاهیاوقات، حتی ممکن است آن افراد را نبینید چون هیچوقت انتظار نداشتهاید به سمت شما بیایند. متوجه نمیشوید که خدا دوباره اتفاقاتی کاملاً غیرقابلانتظار برایتان تدارک دیده است. خدا همین است! هیچوقت راه را به شما نشان نخواهد داد. باید خودتان با دعاها، نیایشها و امیدهایتان راه را کشف کنید. و گاهیاوقات انتخاب خدا برای شما ممکن است آن انتخابی نباشد که خودتان میخواهید. اما در آخر، اگر خدا خواسته باشد، سرنوشت زندگیهای شما را به هم میرساند تا بتوانید همدیگر را دوست داشته باشید.
بله، من هم درست در غیرقابلانتظارترین جای ممکن با عشقم روبهرو شدن. این عشق اعتماد و ایمان من به خدا را محکمتر میکند زیرا میدانم اتفاقات خوب هم ممکن است بیفتد. باید بگویم با فردی آشنا شدم که بسیار بهتر از آن فرد قبلی بود. حقیقتاً خدا نمیخواسته که من با آن عشق بمانم زیرا عشق بزرگتری برای من داشته که رضایت و خوشبختی را برایم به ارمغان آورده است.
درواقع خدا همیشه به ما نظر دارد و هیچوقت ما را به حال خود رها نمیکند.