سفارش تبلیغ
صبا ویژن

علی داودی
 
لینک دوستان
پیوندهای روزانه

مزه پرانی های شوهرم نقل مجالس خانوادگی مان شده بود و مسعود با شوخی های مسخره اش اعصابم را خط خطی می کرد. او همیشه از تجدید فراش و ازدواج با خانم بیوه ای حرف می زد که خواهر یکی از دوستانش است.

زن 55ساله در دایره اجتماعی کلانتری 35مشهد افزود: من هر چه به او می گفتم دست از این حرف های چرت و پرت بردارد و شخصیت مرا جلوی دیگران خرد نکند فایده ای نداشت و مسعود با این شوخی هایش آن قدر مرا عصبی و افسرده کرده بود که واقعا فکر می کردم ریگی به کفش دارد و حتی نسبت به آن خانم نیز احساس تنفر و حساسیت زیادی پیدا کرده بودم.

مشکلات روحی و روانی من از حدود 6ماه قبل بیشتر شد چون بازنشسته شدم و هر روز مسعود که اهل خوشگذرانی و تفریح است با دوستانش به این طرف و آن طرف می رود و از ازدواج مجدد و این که می خواهد یک هووی خوب برایم بیاورد تا در خانه تنها نمانم حرف می زند.

صحبت های شوهرم حتی در رفتار 2 پسرم نیز تغییر ایجاد کرد و آنها نیز دچار بدبینی شده اند. من که دیگر واقعا حوصله ای برای شنیدن حرف های مسعود نداشتم یک روز به او گفتم خیلی مردانه برو و خواهر دوستت را بگیر تا تکلیف ما هم روشن شود. در این لحظه او قهقهه ای زد و گفت: اتفاقا همین کار را می خواهم به زودی انجام بدهم و سپس از خانه بیرون رفت.

خیلی دلم گرفته بود و با ناراحتی از خانه بیرون زدم و به پارک رفتم. روی صندلی نشسته بودم و با یادآوری خاطرات گذشته و این که مسعود برای جلب رضایت پدر و مادر خدا بیامرزم با ازدواجمان چقدر تلاش کرد چشمانم پر از اشک شد. در این لحظه مردی حدود 58ساله در کنارم نشست و به صورتم نگاهی کرد و گفت: اتفاقی افتاده، نکند شما هم مثل من تنها هستید. نمی دانم چرا با این سن و سال فکر احمقانه ای به سرم زد و گفتم شوهر ندارم و به این ترتیب بود که آشنایی ما آغاز شد.

من هر روز به پارک می رفتم و با آن مرد که البته فردی باوقار و سنگین است قدم می زدم و به نوعی می خواستم جای خالی مسعود را با حضور این فرد و صحبت های پدرانه اش پر کنم. اما شوهرم که نسبت به من مشکوک شده بود یک روز با پسرانم مرا زیرنظر گرفتند و زمانی که با آن آقا در پارک قدم می زدم جلو آمدند و سروصدا راه انداختند. مرد غریبه به شوهر و پسرانم گفت: این خانم مثل من تنهاست و شوهرش را چند سال قبل از دست داده است و شاید ما بخواهیم در آینده باهم ازدواج کنیم.

با این وضعیت آبرو و حیثیتم رفت و مسعود می گوید حاضر نیست یک دقیقه به این زندگی ادامه بدهد. پسرانم نیز مرا مایه ننگ خود می دانند. البته خودم می دانم که چه اشتباهی کرده ام ولی واقعیت این است که سال هاست من وهمسرم از نظر عاطفی همدیگر را از دست داده ایم. او دلخوش به دوستان خوشگذران خود است و من سرگرم کارم بودم که با بازنشستگی، احساس تنهایی عذابم داد و مرتکب چنین حماقتی شدم.


[ یکشنبه 90/9/13 ] [ 8:42 صبح ] [ علی داودی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 201
بازدید دیروز: 788
کل بازدیدها: 1642812