علی داودی | ||
|
خراسان: با دیدن بهروز قلبم به تپش می افتاد و عقل از سرم می پرید. اعتراف می کنم با این که ?? سال بیشتر نداشتم یک دل نه صد دل عاشق شده بودم و متاسفانه درک نمی کردم چرا پدر و مادرم به خواستگاری پسر مورد علاقه ام جواب رد داده اند. بهروز و خانواده اش ? بار به خواستگاری ام آمدند ولی والدینم با ترش رویی می گفتند دخترمان خیلی کوچک است و باید درس بخواند. زن جوان آهی کشید و افزود: من احساس می کردم پدر و مادرم سد راه خوشبختی ام هستند و برای همین هم با آن ها سر لج بازی گذاشتم. متاسفانه بعد از مدتی تحت تاثیر حرف های عاطفی که بهروز می زد همراه او از خانه فرار کردم و ما یک هفته، خودمان را در منزل پسر عموی او مخفی کردیم. با این اشتباه بزرگ و آبروریزی که به بار آورده بودیم پدر و مادرم به ناچار با ازدواج من و بهروز موافقت کردند و مراسم عقدکنان خیلی سریع و با عجله برگزار شد.ما با این تصور که قله های عشق را فتح کرده ایم زندگی مشترک خود را آغاز کردیم اما والدینم از آن به بعد مرا طرد کردند و اجازه ندادند به خانه شان بروم. هنوز چند ماه نگذشته بود که فهمیدم بهروز به مواد مخدر اعتیاد دارد. او اهل کار نبود و تمام وقتش را با دوستان معتاد خود بالای پشت بام و در کنار کفترهایش سپری می کرد.من مجبور بودم برای تامین خرج و مخارج زندگی مان در کارگاه تولیدی شوهر خواهرم مشغول کار شوم و ?? سال از بهترین ایام عمرم را با کارگری و زحمت شبانه روزی سوزاندم و از دست دادم. متاسفانه این مرد بی مسئولیت تنها دخترمان را از سن ? سالگی به مواد مخدر آلوده کرد و مهسا که الان ?? ساله است به کریستال اعتیاد شدید دارد.چند ماه قبل بهروز دخترمان را با بهانه ازدواج موقت به مردی ?? ساله داد و آن مرد حیوان صفت نیز پس از رسیدن به خواسته های پلیدش بچه ام را رها کرد. بعد از این موضوع دخترم به فساد اخلاقی کشیده شده است و ...! من در این مدت نمی توانستم حرفی بزنم چون تا می خواستم چیزی بگویم بهروز با چاقو تهدیدم می کرد و حتی تهمت های زشت و ناروایی می زد. با این وضعیت روزگار سختی را پشت سر می گذاشتم و با تاسف باید بگویم خانواده ام نیز حاضر نیستند مرا ببینند و هیچ گونه ارتباطی با آن ها ندارم تا دست کم با آن ها درد دل کنم و راهنمایی بگیرم. ولی بالاخره عقده های دلتنگی ام ترکید چرا که شوهرم و دخترم برای تامین مواد مخدر دست به زورگیری و سرقت زده اند و امروز توسط پلیس دستگیر شده اند. من در این سال ها به طور تمام وقت درگیر کارگری بوده ام تا بتوانم خرج زندگی را در بیاورم و نمی توانستم فرزندم را سرپرستی کنم تا او به این سرنوشت شوم دچار نشود. [ چهارشنبه 89/10/1 ] [ 9:37 صبح ] [ علی داودی ]
[ نظرات () ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |