راست است که شما برادرتان را آنتریک کردید برود جبهه؟
*جلال لشکری: (با خنده) ای طور میگن. قبل از شهادت رضا برادر خانم من «جعفر نگاهی» هم شهید شده بود. یکی از دوستانم به همین خاطر به شوخی به من میگفت ای ناقلا! داری یکی یکی وراثها را کم میکنی.

از برادر خانمتان چیزی یادتان هست؟
*جلال لشکری: برادر خانم من طبقه بالای منزل پدرش بود و تک پسر هم بود. وقتی پدر و مادرش میگفتند ما به جز تو دیگر پسر نداریم میگفت من طبقه بالا چیزهایی دیدم که عمرا نمیتوانم بمانم. در واقع مکاشفه داشت با آن عالم. رضا چند ماه بعداز جعفر شهید شد.
چه سالی بود این سفر حج؟
خانم سعیدی: یادم نیست.
*حاج عباس لشکری: سال 63 بود
خانم سعیدی: موقع رفتن به حج رفتم به مادرم که شهرستان بود گفتم میآیی پیش بچه هایم بمانی گفت کار دارم. به مادر شوهرم هم گفتم، قبول نکرد. من هم دیدم این طوری است به رضا التماس میکردم بماند.گفتم ما دیگر کسی را نداریم. جلال که اسیر جبهه بود و جواد هم سرکار میرفت.کسی نبود بماند به خاطر خواهرش. به رضا خدا بیامرز میگفتم تو این دفعه نرو، به ارواح آقام دیگر جلوی رفتنت را نمیگیرم.
*جلال لشکری: این را که حاج خانم گفت، من یاد یک خاطرهای افتادم. زمان جنگ من در قسمت تعاون لشگر سیدشهدا (ع) بودم. همه میگفتند، تو که توی تعاون هستی، یخچال و تلویزیون برای خودتان بیاور.عموما نمیدانستند تعاون مربوط میشود به شهدا. یک روز پدر شهیدی آمده بود خط مقدم جبهه، بالای سرجنازه پسرش و میگفت دیدی گفتم بروی جبهه اینجوری میشی؟ با شهیدش توبیخی صحبت میکرد. یکدفعه یکی از دوستانم بابت دلگرمی دادن گفت حاج آقا! برو خدا را شکر کن. اینجا جوانهایی هستند که تکه تکه میشوند مثل گوشت چرخ کرده. بچه شما که سالم است (منظورش این بود که مثل بعضیهای لهیده شهید نشده) پدر با تندی گفت چی چیش سالمه؟! فقط حرف نمیزنه!
خانم سعیدی: آخرش هم کسی برای مکه ما پیش عروس و بچهها نماند. در مکه وقتی میگفتم چهلم بچهام را گرفتم و آمدم، زنها میگفتند واه! شما را چه زود آوردند؟ فکر میکردند چون ما خانواده شهید هستیم آمدیم مکه. گفتم بابا من خودم اسم نوشته بودم و اسمم درآمده. با پول خودم آمدم.
نحوه شهادت رضا چه طور بود؟
جلال لشکری: 25/3/63 در جوانرود وقتی در خط مقدم مین خنثی میکرده سه نفر زخمی میشوند که تا میآورندشان عقب، شهید میشوند.
چطور به شما خبر شهادت رضا را دادند؟ لطفا دقیق تعریف کنید حاج خانم!
خانم سعیدی: همچین دقیق برایت تعریف کنم که خودت حظ کنی. من همین که رضا رفت، در آن چند روز در دلم منتظر بودم یکی بیاید به من خبری بدهد. نمیدانستم برای او اتفاقی افتاده اما دلم شور میزد و منتظر بودم. کار خدا بود. یک روز دیدم پسر بزرگم از کار زود آمد و دوستانش آمدند دنبالش رفتند بیرون. به خودم گفتم اه! این کجا رفت؟ امشب خبر میآوردند. همش نگران بودم. هی میگفتم جواد کجا رفت؟ میگفتند با دوستانش رفته بیرون. حالا نگو او را بردند خبر شهادت رضا را بدهند. اذان مغرب که شد، حاجی وضو گرفت رفت مسجد. من هم وضو گرفتم اما هرچه کردم نتوانستم بروم مسجد. هی میرفتم بالکن، برمیگشتم. دور خانه را نگاه میکردم اما نمیتوانستم بروم. نمازم را هم نخوانده بودم. ماه رمضان هم بود. دائم بی خود و بیجهت میرفتم این ور و آن طرف. بعدش هم دیدم نماز مسجد تمام شد، با خودم گفتم دیگر دو نماز را خواندن، دیگر کجا بروم. دیدم زنگ زدند. فکر کردم حاجی است. گفتم چی میگی خب ؟ بیا داخل دیگر. دیدم حاجی دارد به یکی میگوید بفرما! بفرما! دیدم یکی از همسایهها هم با اوست. گفتم ای وای! ببخشید! بفرمایید. وقتی آمد داخل، نیم خیز نشست. اسمش عیسی بود. گفت حاج خانم! رضا ترکش خورده. گفتم نه، نه، نه، رضا شهید شده.عیسی زد زیر گریه گفت آره شهید شده( ادای عیسی را در میآورد). گفتم خیلی خب گریه نکن! گفت چرا؟ گفتم میدانی جناب زینب (س) چه گفت؟ گفت «به شبها گریم و روزها بخندم مبادا دشمنم بر ما بخندد». دید من شجاع هستم،و غش نمیکنم و گیسهایم را هم نمیکنم، بلند شد برود. تا آمد برود گفتم وایسا! گفت بله؟ گفتم میدانی باید چه کارکنی؟ قبلا شنیده بودم زنهای محل پشت سر دو تا از شهیدها که جنازه شان را آورده بودند محل میگفتند این جنازه که بچه خودشان نبود. معلوم نیست چه کسی را آوردند. دروغ میگویید بچه ماست. یک جنازهای را آوردند نشان دادند و بردند، هیچ هم مال آنها نبود. من این دو تا را با گوش خودم شنیده بودم. به آقا عیسی گفتم برو مسجد به بسیجیها و مسجدیها بگو بچه من را میآرید داخل حیاط خانه ولی هیچ کس نیاید تو. میخواهم بچهام را بببینم. گفت چشم! تا آمد برود دوباره گفتم وایسا، وایسا! گفت بله؟ گفتم دست اندرکارتان کیه؟ برو بهش بگو به جای رضا خودم میخواهم بروم اسلحهاش را دستم بگیرم. به خاطر دشمن. آن موقع این دستوارهها هم تازه شهید شده بودند و یک روز در میان در محل شهید میآوردند.

آقا عیسی رفت و فردا جنازه را آوردند. من هم در این مدت حالم یک جوری بود. آن شب سگ گاز گرفته و مار زده خوابیدند اما من نخوابیدم. چون قرار بود بروم مکه، رفته بودم جنس خریده بودم و بسته بندی کرده بودم یک گوشه. استکان و لیوان و سفره و... خریده بودم. گفتم فردا مهمان میآید، رفتم همه را درآوردم و آماده کردم. صبح شد، سحری هم نخوردم. صبح شهید را آوردند. گفته بودم میخواهم شهیدم را ببینم چون زنها میگفتند شهیدشان نبود. بسیجیها نگذاشتند مردم بیایند داخل به جز چند نفر مثل مریم خانم همسایه مان که آمده بود داخل. وقتی جنازه رضا را آوردند، همه به من نگاه میکردند و من هم گریه نمیکردم. همانطور وایساده بودم آن جا. به خاطر [شاد نشدن]دشمن گریه نمیکردم، به خاطر[شاد نشدن]آمریکا، چون میگفتم آخه چرا بچهها ما را همینطوری شهید میکنند. گفتم خب بیایید بازش کنید دیگر. وقتی کفن باز شد دیدم هیچ کجای بدنش زخم نیست. مردم دست و پایشان میافتد نمیمیرند اما من دیدم ظاهرا او سالم سالم است. گفتم رضا جان! «تو هم راضی شدی آواره گردم! اسیر کوچه و بازار گردم» مامان جان؟ بعد گفتم بیایید او را ببرید. همه اش همینطوری بود خدا شاهده. انگار نه انگار بچهام شهید شده. مریم خانم هم همینطور نگه میکرد به من که چرا گریه نمیکنم. هی پایم را لگد میکرد و به چشمم نگاه میکرد. رفتیم بهشت زهرا، مرده شورخانه. البته شهدا را نمیشستند و دفن میکردند اما چون رضا سه روز بعد ار زخمی شدن مانده بود او را باید میشستند. آنجا هم باز مریم خانم آمد جلو. من هر چه دقت کردم آنجا هم زخمی ندیدم جز جند جراحت سطحی. پایین بدنش ترکش خورده بود و شهید شده بود. خواهر و مادرم شهرستان بودند و فقط مریم خانم همراهم بود. خواهر و مادر حاجی هم مانده بودند خانه، ولی مریم آمد. در مسجد شنیدم میگفتند یک شهید آمده اما مادرش اصلا گریه نمیکنه. بعد از چند روز شهدای دستواره را آوردند. آنقدر گریه کردم که نگو. مردم میگفتند وای ! بسمالله! برای پسر خودش گریه نکرد، حالا برای بچه مردم گریه میکند. گفتم برای خودم گریه نکردم به خاطر [شاد نشدن]دشمن. اون طوری پدر دشمن را در آوردم. برای بچه مردم گریه میکنم که چرا جوانهای ما باید مثل گل پرپر شوند. اما آدم میخواست که حرفهای من حالیش بشود.مغز درست میخواست. اما مغز درست نداشتیم که! من برای همه شهدا گریه کردم الا برای بچه خودم. موقع مکه رفتنم که شد من عزادار رضا بودم. یکی از خانمهای همسایه آمد سر من را حنا بگذارد، گفت زیارت میروی خانه خدا، خوب نیست این طور. هر چه گفتم نمیگذارم، این قدر دست هایم را نگه داشتند تا حنا را گذاشتند سرم. همین که رفتند، دویدم و حنا را از روی سرم شستم. دوباره یکی دیگر از همسایهها آمد آنقدر التماس کرد و سرم را حنا گذاشت اما تا رفت، سرم را شستم. دلم نمیآمد. تا این که خواهرم آمد. خواهر کوچک بود و قبل از من. صغیردار بود و هم نادار. آمده بود من را از عزا دربیاورد. دیگر چیزی نگفتم. هم او را اصلاح کردم هم خودم را و هم حنا گذاشتم. فردا هم آمد من را برد فرودگاه. در مکه هم وقتی حنای سرم را میدیدند و میفهمیدند پسرم شهید شده میگفتند بسمالله! چه طور بچهات شهید شده حنا گذاشتی؟
به شما چه طور خبر دادند حاج آقا؟
*حاج عباس لشکری: من در مسجد نماز میخواندم. مداح مسجد آقای اجاقی یواش آمد و در گوش من جریان را گفت که رضا ترکش خورده و بیمارستان است. بعد هم چند نفری جمع شدند آمدند خانه ما و قضیه را گفتند.
حاجی! خانه که آمدی قبلش به شما گفته بودند.
*حاج عباس لشکری: آره گفته بودند.
شما هم مثل حاج خانم سرسختی کردید؟
خانم سعیدی: بذار من بهت بگم.حاجی موهای سرش سفید نبود که. بعد از شهادت رضا سفید شد. هر کس میدید این را میدید میگفت پسر بزرگت است حاج خانم.
*جلال لشکری: من جبهه بودم که تلگراف زدند رضا ترکش خورده، بعد گفتند تیر خورده که خودم فهمیدم شهید شده. من در دوکوهه بودم. صبح مرخصی گرفتم آمدم اما وقتی آمدم جنازه دفن شده بود. من آمدم پیش پدرم و همین طور میزدیم توی صورتمان و گریه میکردیم.
حاج خانم! حقیقتا در خلوت خودتان هم گریه نکردید برای رضا؟
در خلوت خودم هم گریه نمیکردم. خدا او را امانت داده بود و بعد هم گرفته بود.

حاج خانم! قبل از انقلاب رادیو داشتید؟
بله ولی من از بس کار داشتم گوش نمیکردم. تلویزیون هم داشتیم. من وقت نداشتم یا بافتنی میکردم یا غذا میپختم یا بچهها را رسیدگی میکردم خیلی کار داشتم.
شما مقلد چه کسی بودید حاج خانم؟
خدابیامرز آقای گلپایگانی.
چطور ایشان را به عنوان مرجع تقلید انتخاب کردید؟
جوان که بودم، پدرم مرا نشاند و گفت بچه جان! آدم باید تقلید داشته باشد. گفتم: تقلید چیه؟ گفت آدم اگه تقلید نداشته باشد، مسلمان نیست. توی نماز و روزه ات باید تقلید داشته باشی. اسم چند مرجع را گفت آقای نجفی و چند تای دیگر.(با خنده) اسم آقای گلپایگانی را که گفت من گفتم همین خوبه. اسمش گل داره. گل خوبه، من همین آقای گلپایگانی را انتخاب میکنم.
معمولا ترک زبانها میرفتند طرف آقای شریعتمداری که ترک بود. شما چرا مقلد ایشان نشدید؟
(با خنده) چون اسمش «شر» دارد دیگر.
حاج خانم! آقای گلپایگانی که با تلویزیون شاه موافق نبود، پس چرا شما تلویزیون داشتید؟
خب دیگر. ما یک مستاجر داشتیم که تلویزیون داشت. آمد خانه ما و از تلویزیون تعریف کرد. همین که رفت، سه تا پسرم به در خانه راهپیمایی راه انداختند و شعار دادند که «زیون، زیون، تلویزیون». دو روز بعد 2500 تومان دادیم و یک دانه از این تلویزیونهای بزرگ و سیاه سفید خریدیم. از این کمد دارها.
2500 تومان پول دادید؟؟
آره بابا. من پول داشتم. کار میکردم، وضعم خوب بود. اتفاقا همان وقتها یک روحانی هم آمد در مسجد محل و خیلی داغ صحبت کرد. بعدش چندین خانواده حدود 30-40 تلویزیون رنگی و سیاه و سفیدشان را بردند جلوی مسجد شکستند اما ما دلمان نیامد و نبردیم.
برادر: تلویزیون برای ما سرگرمی داشت.
حاج آقا! شما اصلا اهل سیاست نبودید؟
*حاج عباس لشکری: نه! سرم به کارگری خودم بودم.
خانم سعیدی: ما از دم سیاسی نیستم اما حزبالهی هستیم. طمع نداشتیم. الان کسانی که بدگویی انقلاب را میکنند من بدم میآید. میگویم طمعتان نجس است اصلا چه میخواهید از این انقلاب و دولت؟ به مردم میگویم شما بابات چه داشته؟ سگ داشته، سگ ماله شماست، الاغ داشته، الاغ ماله شماست. هی نگویید نفت واسه ماست. نفت برای شما نیست. نفت برای مملکت است و باید برای بیمارستان و مدرسه و کارخانه خرج کنند. حالیته؟ من خودم این حرفها را نمیگویم، به بچههایم هم یاد دادم که نگویید. هی میگویند نفت داریم، نفت داریم!! ما برای یارانه هم اسممان را ننوشتیم. ولمون کن بابا. ما با همان مقدار درآمدی که داریم زندگی را میچرخاند. وقتی مردم از رئیسجمهور و مملکت بدگویی میکنند من ناراحت میشم.ما یک لقمه نان حلال خودمان درمیآوردیم و میخوریم. همین پسرم میگوید دولت اگر چند تا مثل شما داشت قرض دار نمیشد. حالیته؟
*جلال لشکری: عرض من این است که اگر همه مملکت مثل مادرم بودند در سال کل کشور نیم کیلو نان خشک بیرون نمیداد.
شما نان را دسته دسته میخرید و میگذارید خانه، کپک میزند، بعد هم میدهید به نمکی، آنها هم دود میکنند. من نان خشک را میریزم داخل سفره و پودر میکنم و در تابستان آب دوغ درست میکنم و در زمستان چنگل.
چنگل دیگه چیه؟
*جلال لشکری: پنیر و سبزی را میگذاری داخل نان خشک و وقتی نرم شد خوشمزه میشود.به زبان ترکی میشود «دویماج»
*خانم سعیدی: من وضع مالیام بد نیست، هنرپیشه هم هستم اما شلوار و لباس وصله دار میپوشم. همین لباسی که تنم است را خودم دوختم، بیست سال پیش. عارم نیست بپوشمش.با همین وضع هم خیرات میدهم.
بعد از 26 سال یاد رضا نمیافتید؟
چرا خب اما چه کار کنم؟ خودم را بکشم؟ مگر میشود آدم بچهای را به دنیا بیاورد بزرگ کند و از دست بدهد اما یادش نکند؟ فکر میکنم گاهی که اگر بود الان زن و بچه داشت اما شهید شده. اگر خودکشی کنم برمیگردد؟
*اصلا خواب رضا را دیده اید؟
دو دفعه خواب رضا را دیدم اما یادم رفت چی بود.
امام را از نزدیک دیده اید؟
دو مرتبه دیدم در حسینیه جماران دیدم. همانجا یک دستبند طلایم را هم برای کمک به جبهه دادم حسینه جماران. یک مرتبه هم آقای خامنهای را از دور دیدم.
*بچهها درس هم خواندند؟
بله. همه شان درس خواندند.جلال نازیآباد میرفت مدرسه. چون مدرسه اش دور بود من روزی دوبار میرفتم دنبال او نازی آباد. قاچاقی میرفتم که نفهمد.میرفتم دنبالشون چون هی مردم میگفتند باید بچههایت را بپایی که لات نشوند. صبح که میرفت مدرسه، میرفتم و ظهر هم که تعطیل میشد همینطور اما او که مرا نمیشناخت. اما اگر ماشین سوار میشد دنبالش نمیرفتم.
*جلال لشکری: بعضی وقتها میآمدی حاج خانم. هر روز که نبود.
خانم سعیدی: خدا شاهده ننه هر روز میرفتم. اینها که نمیشناختند.به روح رضا روزی دوبار میرفتم.
رضا شوخ هم بود؟
با من هم حرفهای خندهدار میزد.
مثلا چی؟
یادم نمیآید حالا. من زیاد حوصله نداشتم. میگفتم درستان را بخوانید من حوصله ندارم وگرنه میزنمتان.