علی داودی | ||
|
وقتی از گوشه و کنار خبر شدیم که بازیگر نقش «خاله قزی» در سریال پرطرفدار «خوش نشینها» مادر شهید است، به فکر افتادیم که برای مصاحبه برویم سر وقتش. بچههای حماسه و مقاومت چون سر و کاری با هنرپیشه جماعت ندارند، دسترسیشان هم به آنها سخت است. به رفیقی قدیمی تلفن زدم که اصلا ربطی به سینما و تلویزیون نداشت اما خیلی تیز بود. گفت برایت پیدایش میکنم اما در عوض باید نوار صوتی پیام امام خمینی را که داشتی به من هم بدهی. گفتم شما ما را راه بیانداز.بنده تقدیم میکنم. به 12 ساعت نکشید که زنگ زد و گفت: یادداشت کن... از این جا به بعد ترس داشتیم که این بنده خدا یا جواب درستی به ما ندهد، یا اصلا قضیه شهید شدن پسرش درست نباشد. راستش خیلی با عزت و احترام هم برخورد کردند و وقتی فهمیدند کار ما به شهیدشان مربوط است، بیشتر هم تحویلمان گرفتند. ![]() شب جمعه، سوم محرم مطابق قرار قبلی به منزل خانم سعیدی، واقع در یکی از محلات جنوب شهر تهران رفتیم. خانم سعیدی، همان خاله قزی بود که در فیلمها میدیدیم. او اصلا بازی نمیکرد بلکه خود خودش بود. انرژی خارق العاده این زن 76 ساله انسان را به حیرت میانداخت. باقی آن چه را که ما شاهد بودیم، شما نیز با خواندن این گفتگو خواهید دانست. سعی زیادی کرده ایم که ادبیات و گویش ایشان را به هم نزنیم اما بعضی مواقع به دلیل تفاوتهای فراوان گویش ترکی و فارسی، مجبور بودیم دست به ویرایش بزنیم که البته چشمگیر نیست. خبرگزاری فارس: صحبت را با معرفی خودتان آغاز کنید. *خانم سعیدی: «حلیمه سعیدی» مادر شهید «رضا لشکری» هستم. تاریخ تولدم را هم به شما نمیگم اگر هم اصرار کنید دروغ میگویم. (باخنده). سال 1313در شهر «ضیاءآباد» قزوین به دنیا آمدم. این شهر 9 فرسخ بعد از شهر «قزوین «کنار تاکستان قرار گرفته.پدرم «حاج فتحالله» کشاورز بود و گندم میکاشت و باغ انگور و گوسفند هم داشتیم. پدرم خیلی کار داشت و برای این که بتواند به همه کارهایش رسیدگی کند کارگر میگرفت. مادرم اسمش «طاووس» بود، پدرم سواد قرآنی داشت اما مادرم سواد نداشت. خودم هم 6 کلاس اکابر رفتم.(با خنده) شش سال را تو بیست سال تمام کردم، یکسال میرفتم، ده سال نمیرفتم. *از خانواده تان بیشتر بگویید. مادرم 7 پسر و 7 دختر به دنیا آورد اما پسرها همهشان در همان کودکی نظر خوردند و مردند. از 7 دختر هم فقط 5 نفر زنده ماندند. من خودم هم 7 پسر و 2 دختر به دنیا آوردم که الان فقط دو پسر و یک دختر دارم. تا میگفتند چقدر پسرت قشنگ است به دکتر نمیرسید و میمرد. مثلا یکی از آنها را که اسمش «حسن» بود تا دو سال و نیم اش شد، مردم گفتند: چقدر قشنگ است. بچه نظر خورد، غروب مریض شد و تا صبح مرد. ![]() حمله روسها در 1320 یادتان هست؟ دوران «رضا قلدر» وقتی روسها به ایران حمله کردند من بچه بودم و عقلم نمیرسید اما مادرم برایم تعریف میکرد که آنها چادر و چارقد را از سر زنها میکشیدند. از ازدواجتان بگویید. خواهر حاج آقا آمد خواستگاری و خواهر بزرگ من هم قبول کرد. قدیمها که با هم حرف نمیزدند. یک هفته قبل از عروسی عقد بود و بعد هم ازدواج میکردیم. چند سالتان بود که ازدواج کردید؟ 18 سالم بود. در آن زمان این سن برای ازدواج دخترها دیر نبود؟ چرا بابا! (با جدیت) من ترشیده بودم! خواهرم خواستگارها را رد میکرد. مزاح میکنید؟ نه بابا! یک خواهر من 9 سالش بود که ازدواج کرد و یک خواهرم هم 12 سالش. من آخری بودم. توی یک ماه کلی خواستگار داشتم اما خواهر بزرگم نمیگذاشت ازدواج کنم و هر کدام را به نوعی رد میکرد. من آن موقع که نفهمیدم، بعدا متوجه شدم که خواهرم کلی خواستگار را جواب کرده. البته من هم 18 ساله نبودم. قدیمها شناسنامه پسر را 2 سال دیرتر میگرفتند که دیرتر برود سربازی و دخترها را هم دو سال زودتر میگرفتند تا زودتر بتوانند عقدش کند. یعنی من 16 ساله بودم که ازدواج کردم. باعث آشنایی و ازدواجتان چی بود؟ قبلا حاجی را دیده بودید؟ حاجی را هم قبل از ازدواج اصلا ندیده بودم چون زیاد از خانه بیرون نمیرفتم، وقتی هم میرفتم با آقام میرفتم. حاجی هم تهران کار میکرد. *حاج عباس لشکری: من ایشان را دیده بودم و کاملا میشناختم. با هم همسایه بودیم. آن موقع برای کارم میآمدم تهران و بر میگشتم و گاهی میدیدمش. اصلا خودم رفتم به خواهرم پیشنهاد دادم که برویم خواستگاری ایشان. آن موقع پدرم مرحوم شده بود و من با خواهرم زندگی میکردم. مهریهتان چقدر است؟ 700 تومان گفتیم، اما چونه زدند کردند 400 تومان. شیر بها را هم ندادند. از فرزندانتان بگویید فرزند اولمان سال 1335 به دنیا آمد. اسمش حسن بود که در 2 ساله گی فوت کرد. بعد ناصر به دنیا آمد که او هم 9 در ماهگی فوت کرد. بعد علی به دنیا آمد که او هم در چند ماهگی هم مرد. یک بچه دیگر هم به دنیا آمد که این یکی به اسم گذاشتن هم نرسید. بعدش جواد آقا به دنیا آمد. اسم بچهها را خودم میگذاشتم. اسم ناصر را که گذاشتم ننه ام گفت چرا گذاشتی ناصر؟ اسم برادرم بود.اسم حسن را هم که گذاشتم، زن عمویم گفت اسم بچههای من را چرا گذاشتی ؟ وقتی هم آن دو تا مردند به دلم بد آمد. تا این که یکی از همسایه هایمان گفت ایندفعه که زاییدی اسم پسرهای من را بذار و به این طوری شد که اسم پسرهایم را گذاشتم جواد و جلال رضا. اسم رضا را هم عمه اش گذاشت. یک دختر هم داریم به نام زهرا. ![]() چه زمانی آمدید به تهران؟ حاج عباس لشکری: سال 1338بود. *خانم سعیدی: حاجی در تهران کار میکرد و من از این که بچه هایم پشت سر هم میمردند ناراحت بودم. برایش پیغام دادم یا بیا من را ببر آن جا یا خودت بیا این جا بمان، یا طلاقم بده. *حاج عباس لشکری: من در تهران کارگری میکردم. کارهای مختلف... مدتی در خیاطی بود و مدتی در شهرداری آسفالت میریختم و از این جور کارها.چند وقت به چنو وقت هم میرفتم به ضیاءآباد. *خانم سعیدی: آن زمان که آرد آماده نبود. باید گندم را برای آسیاب میبردیم و این کار از عهده من بر نمیآمد. برادر هم نداشتم و پدر هم خیلی کار داشت و دایی حاجی هم وقتی ازش کمک میخواستم نمیآمد. من خیلی معذب بودم.به خاطر همین حاجی را مجبور کردم من را هم ببرد تهران. ![]() *حاج عباس لشکری: وقتی خانواده هم آمدند تهران، در سرسبیل یک اتاق 3 در 4 اجاره کردیم با ماهی 25 تومان. یک همشهری آنجا داشتم و به خاطر همین آمدیم سرسبیل.جواد در ضیاء آباد به دنیا آمد. جواد را که باردار بودم آمدیم تهران و اینجا به دنیا آمد. رضا را هم باردار بودم که که رفتیم ضیاءآباد و آن جا به دنیا آمد. پس این بچهها قوی بودند که زنده ماندند؟ همه بچه هایم قوی بودند. خودم قوی بودم برای همین بچههایم هم به خصوص رضا موقع به دنیا آمدن بنیه خوبی داشتند. اما آن بچهها را نظر زدند که مردند. بچه را فرستادید مدرسه؟ همه بچههایم را فرستادم مدرسه. در همان مدرسه هم بود که معلمهایشان آنها را راهنمایی میکردند که در انقلاب شرکت کنند و بعد هم راهی جبهه شوند. همین پسرم جلال 5 سال جبهه بود. رضا فعالیتهای انقلابی هم داشت؟ *حاج عباس لشکری: رضا سال 1346 به دنیا آمد به همین دلیل در دوران انقلاب 11 ساله بود و نمیتوانست در مبارزات شرکت کند. وقتی جنگ شروع شد چون سنش برای جبهه رفتن هم کم بود شناسنامهاش را دست کاری کرد. خود شما در تظاهرات شرکت نمیکردید؟ *خانم سعیدی: به محض اعلام مسجد محلمان، «علی ابن ابیطالب(ع)» برای رفتن به تظاهرات آماده میشدم و تنهایی در تمام تظاهرات قبل از انقلاب شرکت میکردم و یکی را رد نمیدادم، گاهی بچههایم را هم همراهم میبردم اما حاجی چون سرکار میرفت نمیتوانست همیشه در راهپیماییها شرکت کند. با رفتن ما هم مخالفتی نداشت. *حاج عباس لشکری: یک بار در یکی از تظاهراتهای نزدیک دانشگاه تهران شرکت کردم اما وقتی دیدم گاردیها با تفنگ مردم را میزنند و از کوچه پس کوچهها فرار کردم و رفتم خانه. *خانم سعیدی: من کشته شدن کسی را ندیدم. موقع انقلاب، در محلمان هم کسی شهید نشد. زمان انقلاب در همین خزانه زندگی میکردید؟ *خانم سعیدی: بله. ما 40 یا 45 سال است که همین جا هستیم. آمدن امام را یادتان هست؟ 12 بهمن 57؟ *خانم سعیدی: بعله. وقتی امام آمد، از فرودگاه پیاده رفتم تا بهشت زهرا. وقتی هم که امام به رحمت خدا رفت، من رفتم خانه امام در جماران و از آن جا تا مصلی پیاده رفتم. *حاج عباس لشکری: امام که آمد من هم به بهشت زهرا رفتم اما امام را آن جا ندیدم. داشتم برمی گشتم که در راه ایشان را دیدم که میرفت به سمت بهشت زهرا. ![]() بچه هایتان شر و شور بودند؟ نه! من اصلا بچه شر نداشتم. چون کارم زیاد بود و دائم در خانه بودم هوای بچههایم را هم داشتم که شر نشوند. اما مدرسه و تظاهرات و بعد هم جبهه را میگذاشتم بروند اما برای بازی اجازه نداشتند بروند بیرون. بچههای کوچه که میآمدند دنبالشان میگفتم پسرها کار دارند. آن موقع خانه مان دو تا اتاق داشتم که یکی از آن را مستأجر مینشست. در یک اتاق یک گوشه چراغ بود گوشه دیگر خیاطی میکردم کنار من بچهها هم درس میخواندند. من خیلی کار میکردم. خودم خیاط بودم، آمپول زن بودم، آرایشگر بودم. تل بچهها میگرفتم، ناف بچه را میانداختم، قابله بودم، نظر میگرفتم، گوش سوراخ میکردم، باد کمر میکشیدم، خلاصه خیلی کار میکردم. بافتنی هم میکردم. اینها را مثل فیلمهایی که بازی کرده اید شوخی میکنید یا همه این کارها را میکردید؟ شوخی چیه آقا؟! من همه لباسهایم را خودم میدوختم. بافتنی هم میبافتم. سلمانی هم بودم. حتی چند تا عروس هم آرایش کردم. من 700 تا بچه را به دنیا آوردم. این قدر دقیق حسابش را دارید؟ بله! شمرده ام همه را. آن زمان مردم نمیرفتند دکتر. نصف شب یک مرد و یک زن میآمدند دنبالم و میبردنم بالای سر زائو. بچههایی که من به دنیا آورده ام الان هم سن شما و این پسرهای خودم هستند. 3 تا از نوههای خودم را هم خودم آوردم به دنیا. طراحی این خانه را هم خودم کردم که الان سه اتاقه شده است. خانه مال خودتان است؟ بله. طبقه پایین هم دخترمان زندگی میکند. بچهها بعد از انقلاب جذب کمیته و سپاه نشدند؟ بچهها در بسیج بودند و من خودم هم الان بسیجی هستم. اول انقلاب هم در مسجد جامع علی آباد بسیجی بودم. از کی این جا که الان مینشینید ساکن شدید؟ انقلاب شده بود؟ نه بابا. وقتی ما آمدیم این محل، آب نبود. یک منبع بود که الان هم هست توی خزانه که الکی گفتند آن آب منطقه شمااست ولی نبود و زمین را فروختند. آن زمان آقای باقری که خدا شهیدش را بیامرزد پیش نماز مسجد بود، گفت هر کسی ظرفی بردارد و برویم سازمان آب. همه رفتیم آن جا و گفتیم ما تشنه هستیم و مجبور شدند آب بیاورند به آین منطقه. این مربوط به قبل انقلاب است. آن موقع زمینها همه خاکی بود.تا اینجا( اشاره به زانویش میکند) توی خاک راه میرفتیم. آقاجان! سرسبیل زمین متری 15 تومان بود که فروختیم و اینجا را متری 27 تومان خریدیم. زمینهای اینجا مال مادر شاه بود که میفروخت. زمانش یادتان نیست؟ یادم نیست چه سالی اینجا را خریدیم. من یادم نمیماند از بس کار دارم. خیلی کار میکردم.اصلا یک بلای ناگهانی بودم. کاری نیست که نکنم. پشت بام بنایی داشتیم که خودم انجام دادمم میبرم نشانت میدهم. یک پیراهن بافته ام که وقتی میپوشم همه فکر میکنند ماشینی بافته شده و باور نمیکنند کار خودم هست. اولین پسرتان کی به جبهه رفت؟ همین پسر (اشاره میکند به جواد لشکری) چند ماه بعد از انقلاب رفت کردستان برای سربازی. خبر آوردند جواد شهید شده. حاجی را فرستادم پی او که خیالم راحت شد. پس پسر اولتان سربازی اش را کردستان گذراند. بقیه پسرها کی رفتند جبهه؟ جلال هم بعدش رفت جبهه. رضای خدابیامرز هم 18 ساله بود که جلال او را هم آنتیریک کرد و برد جبهه. جلوی جلال را نمیگرفتید نرود جبهه؟ نه! اگر راه میدادند،من خودم هم میرفتم. آقا گوش بده! اگر زینب (س) نبود کربلا نبود. اگر شهدا نبود ایران نبود. هرکس قدر شهدا را نداند خدا نابودش میکند. این حرف من است؛ خیالت راحت باشد. شاید چون به شهید شدنشان فکر نمیکردید مانعشان نمیشدید. شما که نمیدانستید ممکن است شهید شوند؟ نمیدانستم؟! هر روز شهید میآوردند به محل. توی این بهشت زهرا به جای آب، خون میرفت. چرا نمیدانستم؟! مگر من مثل شما بی خیال بودم آقا! (لبخند میزند) *حاج عباس لشکری: جنوب شهر خیلی شهید داده.همین یک ذره کوچه ما 7-8 شهید داده. پس هیچ وقت با رفتن رضا و جلال به جبهه مخالفت نکردید؟ خانم سعیدی: نه. فقط یک مرتبه ما اسم نوشته بودیم برای مکه، کاغذ آمد که نوبتتان شده. آن وقتها 4 ماه قبل از سفر به کاغذ میدادند تا خودمان را آماده کنیم و بقیه پول را بدهیم. تازه جواد را زن داده بودیم و خانمش با ما زندگی میکرد، دخترم هم فقط 12 سالش بود. آمدم خانه دیدم رضا کنار رادیو دراز کشیده و دستش را زده زیر سرش و نوار شهید صدوقی را گوش میدهد. گفتم رضا! ببین برگه آمده ما برویم مکه. مادر! تو این چند وقت نرو جبهه، قول میدهم بعدش جلوی رفتنت را نگیرم. الان جواد میرود سر کار و زنش تنهاست. تو خانه. او غریب است اگر خریدی داشت برایش انجام بده و حواست به خواهرت هم باشد. اما رضا گفت مامان بذار من برم جبهه شهید بشم و برگردم. گفتم یعنی چه؟! تو شهید شوی که دیگر مردی نمیماند! من که از حج برگشتم برو. در همین صحبتها بودیم که جلال از جبهه آمد و گفت رضا! چه نشستی که امام تنهاست. رضا پرید و رفت. قرار بود فردا برود دنبال اعزامش که همان روز رفت. یک هفته بعد هم شهید شد. چله اش را گرفتیم و رفتیم مکه. جلال را چه کسی فرستاد جبهه؟ *خانم سعیدی: هر سه پسرهایم را معلمهایشان آنتیریک میکردند بروند. مثل شماها نبودند که بچه شر باشند. شما الان آمدید چند سؤال بپرسید و بروید اما چه میدانید مردم با چه بدبختی و سختی این انقلاب را نگه داشتند. پدر مردم در آمده. توپ و تفنگ بود. ما همیشه اینجا لرز داشتیم. *جلال لشکری: البته منظور حاج خانم از توپ و تفنگ، ایام موشکباران تهران است. [ دوشنبه 89/9/22 ] [ 3:46 عصر ] [ علی داودی ]
[ نظرات () ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |