علی داودی | ||
|
حتی دوران پرمشقت اسارت و سختگیری نیروهای بعثی هم نتوانست قدری از شیطنتهای سلیمان که در آن زمان 17 سالگیاش را سپری میکرد، بکاهد؛ روحیهای که به گفته خودش به او و سایر اسرا در تلطیف شرایط دشوار کمک شایانی کرد. سلیمان حاجیمیرزاجان از آزادگان سرافراز کشورمان به مناسبت سالروز ورود آزدگان به کشورمان در گفتوگو با ایسنا - منطقه خراسان، صحبت را از اصرارها و التماسهای یک سالهاش به خانواده برای اعزام به جبهه آغاز میکند و میگوید: بهرغم سن کمی که داشتم به خاطر سابقه چهار سالهام در خصوص کار روی ماشینهای سنگین در عملیات «والفجر3 » مسوول واحد مهندسی - رزمی تیپ 21 امام رضا(ع) شدم. شبها تا اذان صبح پشت بلدوزرها مینشستیم و برای رزمندهها سنگر و خاکریز میزدیم. از سختیهای مسوولیتش آن هم در سن و سال نوجوانی میگوید و این طور ادامه میدهد: شب عملیات بود و رانندههای بلدوزرها در حال آماده شدن برای حضور در منطقه عملیات بودند که در کنار خودرو حامل آنان یک گلوله کاتیوشا به زمین مینشیند و تمامی بچهها دچار موج انفجار میشوند. با بیسیم ماجرا را به من اطلاع دادند و درخواست راننده کمکی کردند. تازه بر سختی پیدا کردن راننده کمکی فائق آمده بودم که دوباره اطلاع دادند سویچ هر 10 بلدوزر در جیب رانندههای مجروح بوده و حال همه آنها به عقب جبهه منتقل شدند. تنها یک ساعت به عملیات مانده بود، هر طور بود خودم را به منطقه رساندم و تمامی بلدوزرها را طوری دستکاری کردم تا بدون سویچ روشن شوند و هرچند استرس زیادی را متحمل شدم، اما خدا را شکر وظیفهام را به خوبی انجام دادم. این آزاده سرافراز در خصوص نحوه اسارتش در عملیات والفجر 4 میگوید: ارتفاعات سلیمانیه را فتح کرده بودیم که دستور عقبنشینی دادند، اما من آنقدر جلو رفته بودم که به خمپارهاندازهای عراقی رسیده بودم و دیگر راهی برای برگشتن وجود نداشت. پشت یکی از این خمپارهاندازها سربازی عراقی ایستاده بود. با مشاهده من و آرپیجی که دستم بود در حالی که از ترس به خود میلرزید دستش را بالای سرش برد، من هم بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم به سمتش شلیک کنم اما آرپیچی عمل نکرد. در این حین عراقی دیگری از راه رسید، نارنجکی به سمتش پرتاب کردم اما متاسفانه آن نارنجک هم عمل نکرد! این بار نوبت آنها بود که هر دو پای مرا هدف رگبار قرار داده و سپس فرار کنند. در دو سه ساعتی که آنجا تنها بودم برغم مجروحیتم از فرصت استفاده کرده و با دستکاری خمپارهاندازهای عراقی آنها را از کار انداختم، بعد هم وسایل همراهم را که نشان میداد آرپیجی زن هستم کنار گذاشتم تا در صورت دستگیری ادعا کنم امدادگر بودهام. حاجیمیرزاجان ادامه داد: تاریک روشن صبح بود و باران نم نم باریدن گرفته بود، سینهخیز داخل یکی از سنگرهای عراقی رفتم و پس از ناکامی از یافتن اسلحه هرچه پتو پیدا کردم روی خودم کشیدم تا اگر نیروهای ایرانی برای پاکسازی منطقه آمدند نارنجکهایشان به من اصابت نکند و لااقل جنازهام سالم بماند. صبح با صدای صحبت کردن به زبان عربی از خواب بیدار شدم و متوجه شدم که یک عراقی وارد سنگر شده است. من هم ناگهان هرچه پتو رویم بود به یکباره کنار زدم، سرباز عراقی خیلی ترسیده بود و من هم از هیکل بزرگ او و ترس کودکانهاش به شدت میخندیدم. حالا سی چهل عراقی دیگر هم برای کمک به او وارد سنگر شدند. بالاخره هرطور بود مرا از سنگر بیرون کشیدند و در فضای آزاد و در مسیر حرکت دستههای عراقی قرار دادند. دست خودم نبود وقتی قد و قامتشان را میدیدیم و با جثه نحیف خودم مقایسه میکردم دوباره خندهام میگرفت و خنده من آنها را به شدت عصبانی میکرد طوری که چند بار قصد تیراندازی به سویم را داشتند اما پیرمردی عراقی مانع این کار شد. تا زمان انتقال به بیمارستان دو روزی طول کشید. در این حین چند بار بازجویان به سراغم آمدند اما من که به شدت مجروح شده بودم خودم را به بیهوشی میزدم، آنها هم که وضعیت بدی جسمی و سن کمم را میدیدند مرا رها میکردند. وی اشارهای به شیطنتهای دوران اسارت میکند و میافزاید: در اردوگاه ما دو آسایشگاه وجود داشت و ما اجازه صحبت کردن با اسرای اردوگاه همسایه را نداشتیم. یک روز بالای بالکن ایستاده بودم و دیدم که یک افسر عراقی سرک میکشد تا ببیند بچهها با هم حرف میزنند یا خیر. من هم با دیدن کلاغی که در همان نزدیکی نشسته بود تصمیم گرفتم کمی سربه سرش بگذارم پس با صدای بلند شروع به قار قار کردن کردم. همانطور که حدس میزدم عراقی گمان کرد من مشغول صحبت با کسی هستم و مرا به قسمت بازجویی منتقل کرد. در بازجوییها مدعی شدم به تأسی از حضرت سلیمان(ع) که با حیوانات حرف میزده است با کلاغ مشغول درددل کردن بودم. بازجوها حسابی خندهشان گرفته بود اما برای اینکه کم نیاورند کتک مفصلی زدند و گفتند دفعه آخری باشد که با کلاغها حرف میزنی. از آن به بعد هر وقت آن افسر عراقی را میدیدم سعی میکردم سریعا نگاهم را برگردانم چون با یادآوری خاطره مذکور دوباره خندهام میگرفت و افسر که از خندهام عصبانی میشد در حیاط آسایشگاه با کابل دنبالم میکرد. سلیمان -بازنشسته سپاه- حالا 44 سالگیاش را طی میکند اما هنوز هم شوخطبعیاش را حفظ کرده است. روحیهای که معتقد است به خاطر داشتنش، روزهای سخت اسارت قدری آسانتر میگذشت. [ سه شنبه 89/5/26 ] [ 3:32 عصر ] [ علی داودی ]
[ نظرات () ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |