علی داودی | ||
|
...
![]() با قطع رقعی، در 250 صفحه، با شمارگان 2500 نسخه و با قیمت 3900 تومان در سال 1388 توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است. به گزارش خبرنگار «تابناک»، این کتاب یادداشتهای روزانه گروهبان دوم محمدرضا فردوسی، از روزهای حضور در جبهههای دفاع مقدس و روزهای پس از آن است که با وجود تمام دشواریهای جنگ، این سختیها را به جان خریده و یادگاری ارزشمند برای آیندگان به خصوص آنهایی که جنگ را ندیدهاند به جا گذاشته است. محمد رضا فردوسی نویسنده کتاب، میگوید: از بچگی به نوشتن علاقه داشتم و در همان دوره راهنمایی دو کتاب به نامهای «یک ریالی دزدی» و «نماز برای دوچرخه» را که در مورد خاطرات خودم بود نوشتم که با حمایت برادرم منتشر شد. وی در ادامه درباره یادداشت نویسیاش در جبهههای جنگ تحمیلی میگوید: در مدت 80 ماه حضور در جبهه در کنار انجام عملیات جنگی به فعالیتهای فرهنگی و هنری از قبیل نقاشی و نوشتن خاطرات میپرداختم. محمدرضا فردوسی یادداشتهای روزانهاش را از سال 1361 تا سالهای پس از جنگ، در 10 فصل تدوین کرده است. او نوشتن اولین یادداشتش را از 13 خرداد 1361 آغاز کرده و در ادامه یادداشتهای همین سال به اولین تجربه جبهه و حضور در خط مقدم اشاره دارد و یادداشتهای سال 1362با خاطرات تحویل این سال آغاز شده است. نویسنده کتاب روی نقطه پرکندگی، از سال 1363 تا پایان جنگ به غرب کشور منتقل و نوشتن یادداشتهای روزانه خود را در مناطق مهران، سومار، گیلانغرب ادامه میدهد. بخشی از این کتاب «سالهای پس از جنگ» نام گرفته و خاطرات نویسنده از پادگان 05 کرمان را دربر دارد. یادداشتهای روزانهای از روند درمان جراحتهای ناشی از جنگ، در آخرین بخش کتاب (خاطرات سال 1370) گردآمده است. در انتهای کتاب نیز آلبومی از عکسهای او به چشم میخورد. محمدرضا فردوسی اهل کرمان است و در سال 1360 وارد ارتش شد و یک سال بعد، پس از طی دوره های آموزشی به جبهههای جنوب اعزام شد. یادداشتهای روزانه این گروهبان کرمانی، مثل بسیاری از این گونه نوشتهها جذاب و دلنشین است که به آن روایت هم زمان هم میگویند یعنی فاصله میان رویداد و ثبت آن اندک است به همین دلیل چنین یادداشتهایی دقیقاند و احتمال فراموشی در نوشتن جزئیات و یا نکات مهم کم است. در بخشهایی از این کتاب می خوانیم: جمعه 8/11/1361 «اولین گلولهای بود که این قدر نزدیک من خورد یک گلوله توپ در صد و پنجاه متری من. وحشت زده داخل سنگر پریدم، مجید، خونسرد، بالای سنگر نشسته بود و تخمه میخورد وقتی نگاهش کردم سری به علامت تأسف برایم تکان داد. خودم خجالت کشیدم.» سهشنبه 7/1/1363 «نگارخانه بخت راهش عوض شده است و من برای رسیدن به آن باید انتظار بکشم. جنگ است جنگی که ما درگیرش شدهایم. جنگ رحم و مروت نمیشناسد، همه برنامههایم را زیر و رو کرده دلم میخواست اول ازدواج میکردم بعد به جبهه میآمدم اما برعکس شده و حالا عشق جبهه به هر عشق دیگری میچربد.» جمعه 7/2/1363 «شب درگیری داشتیم با کالیبر 50 تیراندازی میکردم که گیر کرد با کمک یکی از سربازانم تیربار را برای رفع گیر به سنگر استراحت بردیم به محض اینکه از سنگر پایین آمدیم صدای مهیب انفجار ما را زمین گیر کرد، برگشتم نگاه کردم، سنگر ناپدید شده بود. اگر اسلحه گیر نمیکرد الان ما هم ناپدید شده بودیم. بارها از این گیرها دیده بودیم. خدا اگر بخواهد این طوری گیر میدهد» سال 1368- کرمان پس از سالها دوری، بار دیگر به خانه برگشتهام و به نقطه شروع زندگی نظامیام، پادگان 05 کرمان. هر چه داشتم و نداشتم، وسایل زندگیام را که پخش و پراکنده بود جمع کردم و با یک وانت به خانه پدری برده و در دو اتاقی که بالای مغازه پدر است با همسر و دخترک خردسالم زندگی مستقلی را آغاز کردم. [ چهارشنبه 89/4/16 ] [ 12:41 عصر ] [ علی داودی ]
[ نظرات () ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |