سفارش تبلیغ
صبا ویژن

علی داودی
 
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
نمی دانم از درد تنهایی و بی محبتی فرزندانم بنالم یا از بلایی که جوانی از خدا بی خبر به سرم آورد و دلم را شکست. وقتی یادم می آید چه شب هایی تا صبح برای تامین زندگی ام بیدارخوابی کشیدم و لقمه از دهان خودم دریغ کردم و به دهان فرزندانم گذاشتم و با هزار امید و آرزو آن ها را به دانشگاه فرستادم تا برای خودشان کسی بشوند اشکم درمی آ ید. نمی دانم کجای کارم ایراد داشت که در ایام پیری این قدر بی کس و غریب مانده ام. پیرمرد بازنشسته در دایره اجتماعی کلانتری جهاد مشهد افزود: با تلاش شبانه روزی همه بچه هایم را راهی خانه بخت کردم و تازه می خواستم در کنار همسرم دوران پیری را سپری کنم که او مرا تنها گذاشت و به علت بیماری ناگهانی فوت کرد. الان ? سال از مرگ همسرم می گذرد و فرزندانم آن قدر درگیر زندگی خودشان هستند که یادشان هم نمی آید پدر پیری دارند. من هم به خاطر این که اسباب زحمت کسی نباشم به خانه شان نمی روم و با تنهایی خودم روز و شب های دلگیر و غم باری را سر می کنم. از حدود یک ماه قبل تصمیم گرفتم اگر فرد مناسبی پیدا کردم برای ازدواج اقدام کنم. در حالی که این مسئله فکرم را مشغول کرده بود روز گذشته به بانک رفتم اما مثل همیشه برای کار با دستگاه عابربانک به مشکل برخورد کردم. در این لحظه پسر جوانی که همان نزدیکی ایستاده بود به کمکم آمد و مبلغ ??? هزار تومان از حساب بانکی ام برداشت کردم. من از پسر جوان تشکر کردم و به راه افتادم اما چند دقیقه بعد او با خودرو شخصی اش در کنارم توقف کرد و گفت: پدرجان، هوا گرم است بفرمایید سوار شوید و تا جایی که هم مسیر هستیم شما را می رسانم. با خوشحالی سوار خودرو شدم و در طول مسیر سفره دلم را برای پسر غریبه باز کردم و حتی گفتم اگر زن خوبی پیدا کنم قصد تجدیدفراش دارم. در این لحظه او خندید و در جوابم گفت: اگر مایل هستید با خاله ام که همسرش را در حادثه تصادف از دست داده، آشنا شوید. او الان در پارک کوهسنگی منتظرم است و می توانید همدیگر را ببینید، نگران نباشید خودم واسطه ازدواج تان خواهم شد. پیرمرد افزود: پسر جوان با این حیله مرا همراه خود به پارک کوهسنگی برد و زمانی که می خواستیم از خودرو پیاده شویم گفت: ببخشید، چون کت شما خیلی رنگ و رو رفته است و شما را پیر نشان می دهد بهتر است آن را دربیاورید و داخل خودرو بگذارید. من به حرف پسر جوان گوش کردم و ما با هم از خودرو پیاده شدیم. داخل یکی از راهروهای پارک، پسر جوان ناگهان ایستاد و گفت: همان خانمی که روی صندلی نشسته، خاله ام است. شما از مقابل او رد شوید و با چشم خریداری نگاه کنید اگر پسند کردید مرا صدا بزنید تا باب گفت وگو را باز کنیم. سرم را با خوشحالی تکان دادم و به راه افتادم اما خانمی که روی صندلی نشسته بود حدود ?? سال سن داشت و در همین لحظه شوهر و فرزندانش آمدند و در کنار او نشستند. من با تعجب برگشتم تا به پسر جوان بگویم شاید اشتباه کرده است، ولی اثری از او نبود. متاسفانه جوان شیاد با این حیله کت مرا در حالی که ??? هزار تومان وجه نقد و کارت عابربانک داخل آن بود به سرقت برد و تا صبح امروز که موضوع را به پلیس اطلاع دادم ??? هزار تومان دیگر نیز از حسابم برداشت کرده است. این است عاقبت اعتماد بی جا به فردی ناشناس.
 

[ یکشنبه 89/5/3 ] [ 12:5 عصر ] [ علی داودی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 16
بازدید دیروز: 113
کل بازدیدها: 1619474