سفارش تبلیغ
صبا ویژن

علی داودی
 
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
ایران: در نگاهش نشانی از شوق دیدار نبود اما این پا و آن پا کردن‌هایش حکایت از انتظاری طولانی داشت. پشت در اتاق قاضی ایستاده بود. دقایقی بعد با شنیدن صدای زنجیرهای آهنی که روی زمین کشیده می‌شد و آهنگ گوش‌خراشی می‌نواخت بی‌اختیار به طرف صدا چرخید و با دیدن همسرش که دستبند و پابند داشت لبانش به خنده باز شد.

در حالی که تنها یک قدم بیشتر با متهم فاصله نداشت خود را به او رساند. اما مرد جوان ناگهان خود را عقب کشید و با تندی پرسید: با اجازه چه کسی ادکلن من را زدی؟زن جوان که انگار با این سؤال همسرش در حضور مردم و مأموران زندان به شدت خجالت زده شده بود زیر لب گفت: آخه... آخه، می‌خواستم حضورت را کنار خودم احساس کنم.

مرد جوان پس از شنیدن جواب همسرش، بادی به غبغب انداخت و در حالی که احساس غرور می‌کرد، گوشه‌ای از دادسرا ایستاد.

دقایقی بعد متهم همراه دو مأمور زندان وارد اتاق بازپرس شد. در جریان پاسخگویی به سؤالات، لحن عجیبش توجهم را جلب کرد. انگار با بقیه زندانیان و متهمان فرق داشت. در صحبت‌هایش نشانی از پشیمانی یا خجالت دیده نمی‌شد در حالی که اتهامش قتل بود.

وقتی جلسه بازجویی و دریافت آخرین دفاعیات متهم تمام شد، با هماهنگی قاضی به گفت‌وگو با مرد زندانی پرداختم. هر چند ابتدا راضی به مصاحبه نبود، اما کم‌کم کوتاه آمد.چند سالته؟
30 سال.

ولی بیشتر به نظر می‌رسی!
بله شما هم اگر 4 ماه، شبانه روز در سوئیت بودی پیر می‌شدی.

سوئیت؟
با پوزخند گفت: یعنی انفرادی. جایی که رنگ آفتاب، مهتاب را نمی‌بینی و صدای نفس‌هایت تنها صدایی است که می‌شنوی.

چرا چهارماه؟
ظاهراً آقای قاضی فراموش کرده بودند دستور آزادی بدهند.

جرمت چیه؟
راستش برادرم قتل کرده، اما مرا دستگیر کرده‌اند.

یعنی اشتباهی دستگیر شده‌ای؟
نه من هم در نزاع بودم اما کسی را نکشته‌ام! یک نفر مزاحم خواهرمان می‌شد می‌خواستیم درس عبرتی به او بدهیم که دیگر مزاحم ناموس مردم نشود اما برادرم کمی زیاده‌روی کرد و طرف درجا مرد.

به همین راحتی؟
بله!

چی شده؟
فرار کردیم اما مرا گرفتند و چند ماهی بازداشت بودم تا اینکه قاضی پرونده به شرط آنکه برادرم را معرفی کنم آزادم کرد. بعد یکی از دوستان پدرم سند برایم گذاشت و آمدم بیرون. اما دیگر برنگشتم. آخر چه طور می‌توانستم برادرم را لو بدهم. صاحب سند هم گفت صد تا از این سندها فدای تار موی تو و پدرت!

چرا؟ از شما می‌ترسید یا خیلی به شما علاقه‌مند بود؟!
فکر کنم هر دو موردش با هم بود. آخه پدر من به قول معروف از گنده‌لات‌های محل است و همه یک جوری از او حساب می‌برند. اصلاً راستش را بخواهید پدرم تو محل حسابی معروفه، پدرم هر وقت به خاطر جرمی دستگیر می‌شد شب نشده 10 نفر با سند جلوی در کلانتری صف می‌کشیدند تا آزادش کنند. این طوری بود که من و برادرم هم راه پدر را ادامه دادیم. با این که خلاف می‌کردیم اما هیچ وقت نه به مال کسی چشم داشتیم نه به ناموس دیگران. هیچ وقت هم اجازه ندادیم کسی به ناموس ما چپ نگاه کند.

قاضی می‌گفت در زندان وکیل بند هستی؟
نمی‌دانم شاید به خاطر سوابقم است. شاید هم چون اجازه نمی‌دهم دربندی که من هستم کسی خلاف کند و بقیه را اذیت کند، این لقب را به من داده‌اند!

تو که این قدر به قول خودت به فکر دیگران هستی پس چرا به فکر زن و بچه‌ات نیستی؟ می‌دانی صاحبخانه‌ات می‌خواهد همسرت را از خانه بیرون کند؟
او هم آدم فرصت‌طلبی است تا وقتی خودم بیرون بودم جرأت نمی‌کرد حرفی بزند حالا زورش به یک زن تنها رسیده. یادش رفته همین خانه را با اصرار و التماس بدون قولنامه و پول پیش به من داد و حالا ...

یعنی قولنامه نداری؟
نه من همه کارها را مرامی و رفاقتی انجام می‌دهم.

تو که به قول خودت این قدر غیرتی هستی پس چطور راضی می‌شوی زن جوان و تنهایت هر روز برای آزادی‌ات به هر دری بزند.
من نخواستم دنبال کارم باشد. خودش به من علاقه دارد و دنبال کارم می‌رود.

فکر نمی‌کنی زیادی مغروری؟
خوب مرد باید مغرور باشه دیگه! اصلاً فکر کردی زنم چرا این‌قدر منو دوست داره؟! چون مغرور هستم.

در همین موقع زن جوان که تا آن لحظه سکوت کرده بود لب به سخن گشود و گفت: نه. اگر می‌خواهی بدون که نه به خاطر غرورت بوده و نه به خاطر دوست داشتن فقط به خاطر ترس از کتک خوردن بوده. حالا که یک نفر پیدا شده حرفم را بشنود، می‌خواهم واقعیت را بگویم. در این چند سال هر وقت دهان باز کردم حرف بزنم زدی توی دهانم. دوبار به زندان افتادی دنبال کارهایت بودم چون غیر از تو کسی را ندارم. با خودم گفتم حداقل سایه تو بالای سرم‌ باشد بهتر از این است که آواره کوچه و خیابان باشم، اما تو هیچ ارزشی برایم قائل نبودی. سال گذشته که به خاطر شرارت و درگیری دستگیرت کردند با هزار بدبختی آزادت کردم اما به جای تشکر، با یک زن جوان آشنا شدی و ...

حالا هم 6 ماه تمام است شب و روز ندارم. خودم را به آب و آتش زدم کمکش کردم اما می‌دانم اگر باز هم آزاد شود دوباره دنبال کارهای خلاف خودش می‌رود و ...

متهم پس از شنیدن حرف‌های همسرش ریشخندی زد و گفت: «مجبور نیستی پس هر وقت بخواهی می‌توانی بروی!»

زن جوان با شنیدن این حرف گریه‌کنان از اتاق خارج شد.

همان موقع نگاهی به چهره بی‌احساس متهم انداخته و گفتم: یعنی واقعاً از این همه کار خلاف، نامردی در حق زنت و غرور بی‌جا خسته نشده‌ای؟ شاید حداقل کمی ابراز ندامت یا پشیمانی سرنوشت و زندگی‌ات را تغییر دهد اما انگار ...

بله من از دلسوزی و ترحم متنفرم. اگر هم جرمی کرده‌ام تاوانش را می‌دهم و نیازی به ترحم دیگران ندارم. مطمئن باشید جرمی انجام نمی‌دهم مگر این که پای مجازاتش بایستم. این را از بچگی و از پدرم یاد گرفته‌ام!

[ جمعه 89/7/9 ] [ 1:45 عصر ] [ علی داودی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 446
بازدید دیروز: 788
کل بازدیدها: 1643057